کف افکارمو موکت کردم

...روزی درخت تنومندی خواهی شد

کف افکارمو موکت کردم

...روزی درخت تنومندی خواهی شد

کف افکارمو موکت کردم
نویسندگان
پیوندهای روزانه

باورم نمیشه چند روز رو داریم بدون اینترنت واقعی زندگی میکنیم و به نظرم ترسناکه که انگار داریم حتی با این شرایط هم وفق پیدا میکنیم.

این چند روز برام شلوغ بوده و باعث شده بود یه خرده راحت‌تر بگذره ولی خب نمیدونم تا کی قراره ادامه پیدا کنه.

یکی دو روز یکی از دوستای مجازیم رو برای اولین بار دیدم و مهمونم بود. (به نظرم یکی از عاقلانه‌ترین کارهای زندگیم این بود که قبل از این که حرکت کنه بهش گفتم شماره‌م رو داشته باش چون از اینا هیچی بعید نیست و یهو دیدی اینترنت رو قطع کردن و نتونستی بهم خبر بدی که رسیدی تا بیام دنبالت و تادا! همین اتفاق هم افتاد)

یه شب رو با نیکا سر کردم و از دنیای آدما دور شدم.

یک شبش رو با استرس زیاد گذروندم چون از اطلاعات یکی از آشناهای نزدیک رو گرفتن چون تو تجمع مردم حضور داشت ولی شانس آوردیم که ولش کردن بالاخره!

 

× با دوستام با اس‌ام‌اس و تماس در ارتباطم! مثل دوران راهنمایی که ساعت‌ها در روز با دوستام تلفنی صحبت میکردم!

از این حرکت رو به عقب‌های همیشگی زندگیمون خسته‌م!

 

×‌ چند ساعتی تونستم به تلگرام وصل شم ولی طوری سوت و کور بود که انگار یه جزیره‌ی متروکه‌س. 

 

× ذکر این روزام شده چرا داریم اینجا زندگی میکنیم؟ چرا "هنوز" داریم اینجا زندگی میکنیم. موندن پیش آدمایی که دوستشون داریم و دلمون نمیخواد ازشون دور باشیم به چه قیمتی؟

(حالا انگار برام دعوت نامه فرستادن و بی‌صبرانه منتظر جواب مثبت منن!)

 

× دارم فکر میکنم حالا ما استفاده‌ی نسبتا روزمره‌ای از تلگرام و اینستاگرام و اینا داشتیم. اونایی که کسب و کار و همه‌ی زندگیشون اونجا بود الان چقدر ضرر کردن و تو چه شرایط پرتنشین!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۲:۴۵
ساراه

چیزی که از آخر هفته میخوام یه آخر هفته‌ی شلوغ و معاشرت با آدم‌هاییه که دوستشون دارم. همون چیزی که این آخر هفته داشتم.

 

پنج‌شنبه یه دورهمی خانوادگی تو خونمون داشتیم که ساعت‌ها با بچه‌ی محبوبم تو دنیا وقت گذروندم و باهم بازی کردیم و شعر خوندیم و نقاشی کشیدیم و برای همدیگه لاک زدیم. وقت گذروندن با نیکا کوچولو همیشه روحم رو صیقل میده.

دخترخاله‌ها و دختردایی‌های محبوبم رو دیدم. از همه قشنگ‌تر خواهرم مجردی اومده بود شمال و برعکس وقتایی که با حامد میومد و نمیتونستیم زیاد مثل قدیما وقت بگذرونیم کلی باهم معاشرت کردیم.
آخر شب هم دو قسمت از سریال محبوب مشترک قدیمیون رو دیدیم و مرور خاطرات کردیم.

 

امروز صبح هم مازیار بهم زنگ زد که میای صبحونه بریم بیرون؟ گفتم با کمال میل و سریع آماده شدم و با هم رفتیم بیرون.

رفتیم کافه‌ی یکی از دوستامون و 5 تایی جمع شدیم و صبحونه درست کردیم و خوردیم و بعد هم رفتیم یه مرداب خوشگل که شبیه گرین گیبلز بود.

بعد از اونم یه سرای سنتی کشف کردیم که یه خانواده میگردوندنش و آلاچیق‌های چوبی و تنور نون پزی و چای هیزمی داشت و اونجا نشستیم آش خوردیم و از زیبایی‌هاش لذت بردیم.

بعد هم که بلند شدیم بریم سمت راستمون آسمون ارغوانی بود و خورشید در حال غروب کردن بود و سمت چپمون ماه تو آسمون میدرخشید.

اینقدر قشنگ بود که هیچ دوربینی نمیتونست امروز رو همونطوری که بود ثبت کنه.

 

× فردا ظهر با دکتر روانشناسم جلسه دارم و امیدارم زخم‌های تازه‌ای باز نشن چون تازه داشت اثرات جلسه‌ی قبلی از بین میرفت.

(میدونم که این زخم‌ها باید باز شن و عفونت‌هاشون خارج شن تا درمان شن ولی خب...)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۸ ، ۱۹:۵۴
ساراه

چند روزی میشه که استفاده از گوشی و شبکه‌های اجتماعیم رو خیلی کم کردم و به جاش به کارهای خودم میپردازم که حال خودم رو بهتر میکنه و مسیرم رو روشن‌تر.

استفاده از گوشیم در طول روز شده در حد هر 2 ساعت یه بار در حد یه ربع و یکی دو ساعت هم آخر شب اونم نه مداوم. در حالیکه دارم آنه شرلی میبینم.

البته که نتیجه‌ش اینه که نوتیف کانال‌های محبوبم همینطوری بالا و بالاتر میره. همین الان که دارم باهاتون حرف میزنم 2404 تا پست نخونده دارم و با خودم فکر میکنم اگه من مدام اینا رو میخوندم در طول روز چه حجم عظیمی اطلاعات مختلف و مثبت و منفی وارد مغزم میکردم. چه وقت زیادی رو برای اینکار میذاشتم. خب معلومه چرا تمرکز نداشتی دختر!

این چند روز وقتی دارم به کارای خودم میرسم اینترنت گوشیم رو خاموش میکنم و حتی میذارمش رو سایلنت که متوجه نوتیف بازی‌هام، هم نشم. گوشی رو میذارم روی تختم و خودم میشینم پشت میزم که کنار پنجره‌س و آفتاب کم جون پاییزی میتابه بهش.
یا صبح که اشعه‌های آفتاب سهم آلاچیق توی  حیاط میشه بساطمو جمع میکنم و میرم تو حیاط و از آخرین روزهای گرم و دلچسب پاییزی لذت میبرم.

 

خلاصه که این روزا از خودم راضی‌تر و خوشحال‌ترم.

 

 

این عکس‌ها رو قبل از 7 صبح امروز انداختم. شیفته‌ی درهای خونمون با اون شیشه‌های رنگیم که اینقدر قشنگ با نور خورشید بازی میکنن.

 

آفتاب محبوبمآفتاب محبوبم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۲
ساراه

هیچی تو زندگیم به اندازه‌ی اینکه از خودم راضی باشم نمیتونه حالمو خوب کنه و برعکسشم هست. هرچقدر هم همه چی خوب باشه وقتی خودم از خودم راضی نباشم اون ته مها حالم خوب نیست.

و اینکه این قضیه میتونست خیلی وخیم باشه اگه من آدم کمال‌گرایی بودم.

البته هنوز مطمئن نیستم که هستم یا نه. گاهی پالس‌هایی میگیرم مبنی بر اینکه هستم و گاهی هم برعکسش ولی خب همین که همه‌ی پالس‌ها مثبت نیستن هم نکته مثبتیه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۳:۱۱
ساراه

چند هفته‌ای هست که تو گذشته سیر میکنم!

دلیلش رو نمیدونم!

آهنگ‌های قدیمی رو پیدا میکنم و گوش میکنم. فیلم و سریال‌های قدیمی میبینم.

انیمه‌های قدیمی.

خاطرات قدیمی رو مرور میکنم!

نشستم یه بار دیگه همه ی قسمت‌های انیمه‌ی بابا لنگ‌دراز رو دانلود کردم و وای که چقدر لذت‌بخش بود دیدنش.

الانم وسط‌های آنه شرلیم و چقدر این دختر شیرین با احساسات پاکش دوست داشتنیه.

بهتون پیشنهاد میکنم این لذت رو از خودتون دریغ نکنین.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۲:۵۳
ساراه

از قدیمی های اینجا که میخوندمشون فقط عالمه و یاس و صخره رو یادمه.

آدرس عالمه رو به خاطر راحت و ساده بودنش همیشه حفظ بودم. :دی

یاس و صخره رو پیدا نمیکنم. اصلا نمیدونم هنوزم مینویسن یا نه.

اگه میدونین میشه بهم بگین؟

بازگشت به وبلاگ نویسی فعلا برام در حد هر چند روز یه بار پست گذاشتن و یکی دوتا وبلاگ ثابت رو خوندنه.

باید کم کم لذت کشف یه وبلاگ و زندگی و دنیای جدید و به قول نداه شخم زدنش رو به خودم هدیه بدم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۲:۴۳
ساراه

http://aleme-n.blog.ir/post/1251

 

این پست عالمه رو خوندم و تک تک جملاتش رو با گوشت و استخونم درک کردم.

یادم اومد که جلسه ی قبل وقتی دکترم بهم گفت چی بیشتر از همه اذیتت میکنه ناخودآگاه گفتم وقتی با امیر بد رفتار میشه.

برای خودم هم عجیب بود. با اینکه خودم هم رابطه ی خوبی باهاش ندارم ولی همین بیشتر خودم رو آزار میده.

میدونین چیه؟ میدونم که امیر احتیاج داره با یکی حرف بزنه و از اتفاقات روزانه و شیطنتاش با دوستاش تعریف کنه. همه ی اینا رو میدونم و میدونم کسی رو جز من برای این کار نداره ولی از اون ور حوصله ی این حرفا رو ندارم و اتفاقات روزمره ش با دوستاش و کلاس و معلماش برام جذابیتی نداره و این که حوصله ش رو ندارم بینهایت اذیتم میکنه.

دفعه ی قبل دکتر ازم خواست رو رابطه م با امیر بیشتر تمرکز کنم و یکی از پایه های زندگیش باشم. گفت که تداوم داشتن این قضیه خیلی مهمه که فکر نکنه اوکی یه هفته حالش خوبه رابطه ش با منم خوبه و جوگیر شده و اینا.

 

بعد از اون روز واقعا تلاش کردم. اوایلش واقعا سخت بود. وقتی نان استاپ شروع میکرد حرف زدن مغزم در حال منفجر شدن بود و صدای قل قلش رو میشنیدم ولی رو صورتم لبخند میچسبوندم و میگفتم خب؟
هرچی گذشت راحت تر شد.

نه که دیگه بحثمون نشه و دعوا نکنیم ولی خب خیلی کمتر و کوتاه مدت تر شده.

و نتیجه ی همه ی اینا اینه که حال خودم هم بهتره.

 

× امشب جشن عقد دوتا از دوستای مشترکمونه و میشه اولین مهمونی رسمی دوتاییمون!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۴:۰۸
ساراه

هیچی (قطعا اغراق کردم) به اندازه ی رو روال افتادن زندگی روزمره (در مسیر درست البته) نمیتونه روحم رو صیقل بده و در حال حاضر این اتفاق داره میفته و حتی پی ام اس رو هم قابل تحمل میکنه.

نمیدونم گفتم یا نه ولی چند جلسه س روانکاوی رو شروع کردم. برای منی که آدم حرف زدن نیستم سخته ولی راضیم و ادامه میدم. امیدوارم بتونم در نهایت با خودم و دنیای اطرافم به یه صلح نسبی برسم.

 

× میترسم از تصمیمم ولی دارم تو این مسیر میرم. به خودم اجازه میدم که بترسم. شاید همین ترس خیلی جاها بتونه برام محرک مناسبی باشه و خوبیش اینه این دفعه تنها نیستم. دکترمم باهامه تا با هم این مسیرو بریم. همون جمله قدیمی: نمیذارم ترس از شکست مانع حضورم تو مسابقه بشه.

× یادتونه از اهمال کاری میگفتم؟ در ریزترین و درشتترین مسائل این عادت زشت رو دارم. نشون به اون نشون که هنوز انگشتامو رو کیبورد تکون ندادم تا گوگل کنم که چطوری به کیبورد لپتاپم میتونم نیم فاصلع بذارم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۷
ساراه

متاسفانه خیلی آدم اهمال کاریم.
از ترس سخت بودن چیزی سمتش نمیرم.
مثل انجام کارهای فارغ التحصیلی و گرفتن مدرکم. چون میدونستم یه پروسه فرسایشیه که با یه روز دو روز دویدن تو سیستم اداری مملکت عزیزمون تموم نمیشه و این حجم دوییدن و هی رفت و آمد به یه شهر دیگه باعث میشد دنبالش نرم.
اینقدر که وقتی میگم ورودی چندم و اومدم دنبال مدرکم همه چشماشون گرد میشه و میگن تا الان کجا بودی؟

چرا واقعا؟ این پروسه برای همه بوده. چرا همه اینکارو کردن و من اونیم که به خاطر فرسایشی بودنش ولش کردم به امون خدا؟

خلاصه که بالاخره رفتم و حتی از چیزی که فکر میکردم بیشتر طول کشیده و هنوزم تموم نشده و یه روز دیگه هم باید برم و احتمالا روز آخره.

اگه از مدام با تلفن راجع به مسایل شخصی حرف زدن کارمندای دانشگاه فاکتور بگیریم انصافا اذیت نکردن و خوب به کارا رسیدن و راهنماییم کردن. جدا از اونایی که به جای اینکه ساعت 12 برن برای ناهار و نماز ساعت 11 و نیم میرفتن و به جای اینکه 1 برگردن 1 و نیم برمیگشتن و بعدشم به جای اینکه ساعت 3 برن خونه ساعت 2 میرفتن و من هربار مجبور میشدم یه روز دیگه دوباره برم برای امضای اونا.

خلاصه که این فرآیند دیگه رو به اتمامه و انگار یه بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده. اینقدر که میگم کاش زودتر اینکارو کرده بودی و زودتر این آرامش رو تجربه میکردی. این همه روز استرسِ "نکنه ایرادی داشته باشه من تا حالا اقدامی نکردم" رو تجربه نمیکردی.

خلاصه که برای آرامش روان خودتون هم که شده مثل ساراه اهمال کار نباشین فرزندانم.

 

× دیروز برای یکی از مسئولای آموزش که هم در طول تحصیل و هم فرآیند فارغ التحصیلی خیلی کمکم کرد و برعکس اون موردی که گفتم همیشه دیرتر برای ناهار میرفت و زودتر برمیگشت یه گلدون زردخوشرنگ با یه کاکتوس سبز خوشگل بردم که ازش تشکر کنم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۱۳:۲۸
ساراه

بعد پست کردن متن قبلی صفحه وبلاگ رو باز کردم و شروع کردم خوندن. 
اول از همه درباره من رو خوندم. 

جالبه نه؟

اینکه ادم تو یه بازه زمانی تمرکز زندگیش و ادمای مهم زندگیش یه سری افرادن ولی کی از چند سال بعدش خبر داره؟

چقدر میتونه همه چی عوض شه؟

از ازاده و میثم نوشته بودم. نوشته بودم که باارزش ترین ادمای زندگیمن. :))

الان ولی هر کدوممون کجاییم؟

ازاده و نمیدیدم اصلا. ازش خبر هم نداشتم. نمیخواستم قبول کنم دوستیمون واسش تموم شده چون واسه من تموم شده نبود حتی اگه یه سال ندیدمش ولی خب چند روز پیش یه اتفاقایی افتاد که قبول کردم باید باهاش کنار بیام. ادما قرار نیست مثل من ببینن. من منم و اونا هم اونا.

میثم چی؟ میثم هست. کم میبینمش. خیلی کم. تو بهترین حالت شاید ماهی یه بار باهم بریم کافه ای جایی چند ساعت بشینیم و بی وقفه حرف بزنیم.

یادمه که از پروسه درمانش مینوشتم اینجا. واسه اونایی که از قبل اینجا بودن بگم که میثم خوب شده. پیوند مغز استخوان هم انجام داده و یه سالی هم که میشه ازدواج کرده. *___*

مسیو؟ 

الان که میخونم میگم این لوس بازیای اسم مستعار گذاشتن چی بوده واقعا؟ (گاهی واقعا برام خجالت آوره)

ولی اونم هست. مثل همیشه که کنارم بود. heart

هنوز پست های قدیمی رو نخوندم. بیاین در گوشتون اعتراف کنم: میترسم برم سراغشون. میترسم خیلی از اونی که بودم خجالت بکشم. شاید حتی پاکشون کنم.

فعلا دارم رو خودم کار میکنم که مگه قرار نیست آدما تغییر کنن؟ سطح فکر و شخصیت و دغدغه و همه چیشون؟

به خودم میگم دختر! اگه غیر این بود باید خجالت میکشیدی. حالا برم بخونم و ببینیم کدوم ساراه پیروز میشه.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۱۶:۱۳
ساراه

نمیدونم چرا الان دارم اینارو اینجا مینویسم.
نمیدونم چقدر میخوام اینجا بنویسم.
میدونم حرکت انگشتای دستت رو کیبورد لپتاپ و شنیدن صدای دوست داشتنی دکمه هاش خیلی قشنگ تر از صفحه ی کوچولوی تاچ گوشیه.
با اینکه نمیدونم با کیبورد لپتاپم چطوری باید نیم فاصله بذارم و اذیتم بابتش. (باید برم گوگل کنم)
اعتراف میکنم دلم برای اینجا تنگ شده.
برای وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن. تقریبا داره میشه یه سال که به جای وبلاگ تو کانال مینوسم. گاهی جای وبلاگ رو پر میکرد و گاهی نه.
ولی خب کانال راحت تره قطعا. در دسترس تره. شِر کردن عکس و موزیک و ویدیو راحت تره ولی خب خیلی وقتا هم برام فضاش متفاوت تره از اینجا. میدونین در واقع اونجا روزانه نویس ترم. صمیمی تره انگار.
از این به بعد علاوه بر کانال اینجا هم مینویسم؟
نمیدونم راستش. 
متاسفانه من آدم تصمیم گرفتن و پایبند نبودنم!
از این ویژگی متنفرم ولی خب خیلی چسبیده به من.
دنبال وبلاگ یاس و عالمه اومدم اینجا. یاس رو پیدا نکردم. چندتا از پست های عالمه رو خوندم و حس کردم چقدر دلم برای نوشته ها و دنیاش تنگ شده بود.
نمیخوام فعلا تصمیم بگیرم که چقدر میخوام موندگار باشم شاید اینطوری بیشتر جواب بده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۱۵:۵۴
ساراه

چقدر شده از اخرین باری که اینجا نوشتم؟

اومدم بگم که دیگه اونقدر راحت نیستم وبلاگ نویسی اینطوری.

هم چون صفحه لپتاپم شکسته با گوشی هم دردسرای خاص خودش رو داره.

ترجیح دادم یه کانال بزنم و اونجا ادامه بدم. چیزی که خیلی ترغیبم کرد برا کانال این بود که شر کردن عکس و موزیک و اینا خیلی راحت‌تره و در کل خیلی در دسترس تره.

خلاصه که اینم ادرسش اگه دوست داشتین بازم بخونین منو.

اینو سرچ کنین تلگرام: sarah_b612@

اگه احیانا شما هم کانال مینویسین احتمالش زیاده اینجارو نخونم. اگه دوست داشتین همونجا بهم پیام بدین و بگین که اونجا دنبالتون کنم.

بوس به کله‌هاتون :*

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۷ ، ۱۴:۵۹
ساراه
14 شهریور 94
بیشتر از یه سال
سظر به سطرشو تار عنکبوت گرفته
یه بخشیش رو تایمشو نداشتم یه بخشیشو حس و حالشو یه بخشیشم پسوردم یادم نمیومد و الان خیلی شانسی یه چیزی به ذهنم رسید و امتحانش کردم و جواب داد!
شاید اگه اصرار های "آدن" برای برگشتن نبود این یه بخشی ها همچنان ادامه داشت!
برگشتنم حس عجیبی میده بهم. حسی که میگه اینجا خیلی برام غریبه!
ذهنم قدرت زیادی داره تو ایگنور کردن چیزهایی و بولد کردن مسائل دیگه طوری که قبلیارو نبینم!
خیلی چیزارو از اینجا یادم نمیاد!
آدرس بلاگ ها!
بعضی بلاگ هایی که میخوندم!
البته یه سال هم زمان کمی نیست!
یه سالی که خودم متوجهش نبودم ولی الان که برمیگردم و به مسیر این یه سالم نگاه میکنم میبینم وای پسر!
چقدر تجربه های جدید! چقدر برگ تر شدم! چقدر چیز یاد گرفتم! 
چقدر عمر زود میگذره و خودمون متوجه گذرش نیستیم.
 اگه کسی هست که براش فرقی میکنه که دوباره گم و گور نشم باید بگم خیالت راحت آدن با پتک بالاسرمه و چکم میکنه =))

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۶ ، ۲۰:۵۶
ساراه

دیروز کلی غصه خوردم کلی همه چی ضدحال بود.

همه چی دست به دست هم داده بودن که کارام جور نشه.

تا صبح کابوس دیدم!

کابوس خیلی از ترس های زندگیم!

ولی امروز بیدار شدم!

قوی  تر از دیروز. با انرژی تر از دیروز. با انگیزه تر از دیروز. منظم تر از دیروز. هدفمند تر از دیروز.


#بزرگ منبع بزرگ انرژی مثبت منه! 

پسر! تو معرکه ای واسه ساختن این آلبوم! نمیزاری زیاد از هدفم دور شم و انگیزه مو از دست بدم. حس میکنم این آلبوم رو دادین فقط واسه اونایی که "میخوان" خوب باشن و "نمیخوان" به هیچی و هیچکی اجازه بدن حالشونو خراب کنه. مرسی کلی :*


×اگه خوردی زمین اگه دیدی دورت کسی نیــــست، پآشو پرواز کن اوج بگیـــــــــــــــر


× راهُ گم ولی دور نمیشم از اصل داستان؛ یادم میره سختی وقتی رد میشم از خط پایان


× هرچی بگی شد، هرکار بگی کردم، دیروزم تموم شد هرچی سخت از امروزم رد شم! میبینم مهم نیست، نه مهم نیست تا که هست فرداا

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۵۲
ساراه
مثلا شدت اندوه اون لحظه که داری فیلمای قدیمیو میبینی و همش میخندی و یهو دوربین زوم میشه رو اون دوست داشتنی ها که دیگه نیستن ...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۷
ساراه