حس نابیِ که...
يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۷ ب.ظ
تختت کنار پنجره باشه. یه باد خنک. بوی نمی که تو هوا پخش شده واسه این بارون دم صبحی که حسابی غافلگیرت کرده...
گوشیتو بگیری دستت تا ببینی ساعت چنده...3 صبح!
و انبوهی از نوتیفیکیشن از هرکس و هرجا...بازشون میکنی... میبینی همشون بیخودن ولی یهو چشمت میفته به اسم یکی که میبینی اخرین پ.م ش یه وویسه.
چشمات برق میزنه چون یه حسی بهت میگه سوپرایزت کرده. یه حسی مثل اینکه بین یه عالمه نامه که همشون قبض های بیخودن یهو یه نامه ای از یه دوستی پیدا میکنی که حسابی برات عزیزه!
میپری از جات و هندزفریتو برمیداری و این ساعت 3 صبح همراه با باد خنک با بوی نم با بلندترین صدای ممکن میپیچه تو گوشت. و لبخندی که هر لحظه بزرگ و بزرگ تر میشه...و یادت میره چقدر موقع خوابیدن حالت خوب نبود :)
و اون حتی نمیدونست اینجا داره بارون میزنه :)
۹۴/۰۴/۲۸