روز سختی بود
ساعت 2 تشییع جنازه غزاله بود.
رفتیم...
خداروشکر مامان و باباش خیلی اروم بودن.
حس بدی بود...خیلی بد...اینکه میبنی همکلاسیت..
ادم همیشه فک میکنه این اتفاقا هیچ وقت قرار نیست برا نزدیکای خودش بیفته...
امروز همه ی فکرم به میثم بود...
اومدم خونه سرم داشت منفجر میشد..چند ساعتی خوابیدم و بهتر شدم.
به میثم پ.م دادم آقای میثم خان!! سلفی امروز منو یادت رفت بفرسی...!!
فرستاد و باز هم به همراه خل و چل بازی.
گفت خیلی چیزا بستگی داره به یک شنبه. گفت مطمئنم که حله!! ولی تو هم برام بفرس انرژی مثبتاتو
یک شنیه باید چک شه. اگه پلاکت خونش پایین نباشه میره خونه. ولی اگه پایین باشه باید 15 روز تو یه اتاق ایزوله باشه.
خدا کنه که پایین نباشه.
چند ساعتی چت کردیم. همون چرت و پرتای قدیمی..همون خل و چل بازی های سه ساله.
× ماها آدم نمی شیــم. ^_^
فردا باید برم یونی با استاد صحبت کنم براش که نمیتونه سطح خردشو انجام بده..نمره شو میده بهش؟ اگه هم نمیده من به جاش انجام میدم.
گفتم زودتر پرونده پزشکیشو شو بفرسه که زودتر شوراش تشکیل شه و تکلیفش معلوم شه.
...
این روزاهم تموم میشن...خیلی هم خوب تموم میشن..شک نکن ساراه!
× تا اخر ماه قراره بریم خونه بچگیام...10 سال برگشت به اون خونه ارزوم بود ولی وقتی دیدمش ..دیدم چقد هیچی دیگه مثل بچگیام نیست!! دیگه دوسش نداشتم.
باید با اتاق 10 ساله م خداحافظی کنم...
10 سال پر از خاطره...از هر تیکه ش هزارتا خاطره بهم چشمک میزنن. روزای خوب...روزای بد...
× امروز فهمیدم همین که هستم! همین که زنده هستم! همین که میتونم زندگی کنم! همین که میتونم پیش خونواده م بشینم...
چقدر خوبه و چقدر قدرشو نمیدونم...
کاش یه روزی نیاد که بفهمیم ولی دیر شده باشه..