شب مانده است و با شب تاریکی فشرده
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ب.ظ
حالت خوب نیست
هیچی نمیدونی جز اینکه به هیچ وجه امروز نمیخوام این کلاسُ برم.
به جاش راه میری و راه میری و راه میری. آروم آروم. دستات تو جیب پالتو. اینترنتتو خاموش میکنی. گوشیتو سایلنت میکنی. لحظه های واقعا یه نفره س و هیچکس حق نداره مزاحمت بشه. حتی هندزفری گوشت نیست تا این لحظه هاتو با یه موسیقی شریک شی. قدم میزنی شاید برای اولین بار تو زندگیت باشه بی هدف قدم میزنی...بدون مقصد...فقط قدم میزنی که قدم زده باشی...
دور از همه آدمایی که دوروبرت مشغول دوییدن...
این دفعه وقتی یه نفر از روبه روت دقیقا تو لاین تو داره میاد برعکس همیشه این تو نیستی که اول راهتو کج میکنی این دفعه نوبت بقیه س...مسیرتو میری و میری....
میبینی از یه جاهای نوستالژیک رد میشی...
در کمال تعجب تو بعضی قسمت های اون خیابون حتی میتونی بوی عطری که اون روزها میزد رو حس کنی...
کلمات پشت سرهم توی ذهنت میان...حتی کلمات توی ذهنت هم جسته گریخته ن...واینمیستن تا یه جمله بشن...
نمیدونی چرا بغض میکنی...نمیدونی چرا چشمات خیس میشه...حتی نمیدونی چرا به اشک هات اجازه نمیدی که رها شن.
سرتو میاری بالا...یه نفس عمیق...یه بغض گنده قورت داده میشه..
سردرد و پادرد هایی که دوماهه باهات دوست شدن....یه لحظه هایی اینقدر شدید میشه که میخوای بشینی وسط خیابون نمیتونی دیگه راه بری ولی بازم میری.... یه ساعتی راه میری و میبینی رسیدی خونه....ازدر پشتی بدون سروصدا میری تو...حتی نمیخوای کسی بفهمه اومدی خونه....
چراغو روشن نمیکنی میفتی روی تختتو میخزی زیر پتو....این دو رفیق ناب همیشگی
× موسیقی این پست چیزی جز این نمیتونه باشه
۹۴/۰۹/۰۲