کف افکارمو موکت کردم

...روزی درخت تنومندی خواهی شد

کف افکارمو موکت کردم

...روزی درخت تنومندی خواهی شد

کف افکارمو موکت کردم
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

مردن همه چیز را عوض می کند. قطعا یک بهم ریختگی احساسی را به همراه داره. ولی چیزهای کاربردی تری هم داره.
کی میخواد کارتو انجام بده؟ کی میخواد از خانواده ت محافظت کنه؟ تنها چیز خوب برای تو اینه که نیازی نیست نگران این موضوعات باشی.
کسانی که هیچ وقت نمیشناختی میان و تو خونه تو زندگی میکنن. شغل تو رو انجام میدن و دنیا بدون تو هم ادامه پیدا میکنه.

تو هرگز واقعا نمیتونی چیزهایی رو که از دست دادی رو حس نکنی. زندگی تلخ و شیرین داره. ما ضربه های کوچیک رو خودمون پشت سر میزاریم.

یادآوری های کوچیک
   خاطره هایی در زندگی
                       عکس ها
                         یادگاری ها

چیزهایی که اونهارو به خاطرمون میاره، حتی وقتی از دستشون میدیم.


S9-E1
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۹
ساراه
از 4 تا شیت فردی 2 تا دیگه هنوز مونده...
باید تا یکی دو روز دیگه تموم کنم که بدم مری تحویل بده...چون خودم نیستم موقع تحویل کار.

اخر هفته میرم تهران. میثمم دور جدید شیمی ش شروع میشه اخر هفته یا اول هفته بعد. میرم میبنمش ^___^

همین.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۱
ساراه

تختت کنار پنجره باشه. یه باد خنک. بوی نمی که تو هوا پخش شده واسه این بارون دم صبحی که حسابی غافلگیرت کرده...
گوشیتو بگیری دستت تا ببینی ساعت چنده...3 صبح!

و انبوهی از نوتیفیکیشن از هرکس و هرجا...بازشون میکنی... میبینی همشون بیخودن ولی یهو چشمت میفته به اسم یکی که میبینی اخرین پ.م ش یه وویسه.
چشمات برق میزنه چون یه حسی بهت میگه سوپرایزت کرده. یه حسی مثل اینکه بین یه عالمه نامه که همشون قبض های بیخودن یهو یه نامه ای از یه دوستی پیدا میکنی که حسابی برات عزیزه!

میپری از جات و هندزفریتو برمیداری و این ساعت 3 صبح همراه با باد خنک با بوی نم با بلندترین صدای ممکن میپیچه تو گوشت. و لبخندی که هر لحظه بزرگ و بزرگ تر میشه...و یادت میره چقدر موقع خوابیدن حالت خوب نبود :)

و اون حتی نمیدونست اینجا داره بارون میزنه :)
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۷
ساراه

اسکرین_میثم



۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۲
ساراه

این ها چیزهایی هستند که ما به خاطرشون التماس می کنیم:

مامور مالیات، ریخته شدن قهوه روی لباس و ...

وقتی اتفاقات واقعا بد میفته ما شروع می کنیم به التماس خدایی که قبولش نداریم تا اتفاقات بد کوچیک رو برگردونه و این بزرگه رو ببره.

الان عجیب به نظر میرسه، نه؟

شکستن لوله توی آشپزخونه، بلوط سمی، دعوایی که تو رو از شدت عصبانیت میلرزونه...

اگر میدیدیم چه اتفاقی خواهد افتاد بهمون کمک می کرد؟

اون وقت می فهمیدیم که اون اتفاق های بد کوچیک جزء بهترین لحظات زندگیمون بوده؟


S8-E9

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۴
ساراه
یک عدد سارایی ک نیشش چسبید به بصل النخاعش و تکون هم نمیخوره نشسته رو تختش و تند تند داره تایپ میکنه...

از اون جایی که من و میثم از همون ترم 1 به طرز عجیبی بخش های بزرگی از شخصیتمون با هم مچ بوده در طی یک عملیات کاملا بی رحمانه ریاضی 1 رو حذف کردیم و جوی ارائه فرمودیم که سیل عظیمی از بچه ها پشت سرمون اینکارو تکرار کردن...

نتیجه این عملیات این شد که جفتمون هنوز ریاضی 2 پاس نکردیم :))

ب میثم پ.م دادم ک آی مهندس..یه خبر جاالب دارم برات که نمیدونم چقدر برات خوبه...بچه های شهرسازی دانشگاه تهران ریاضی 2 ندارن و به جاش فیزیک دارن!

ک میثم چی گفت؟؟؟


گفت ترم بعد یونی خووووودمونم

و من نیشم در عرض یک هزارم ثانیه لینک شد به بصل النخاعم و گفتمم چرااااااااا؟ چطوووووووووووووووور؟

گفت الان درد دارم حالم زیاد خوب نیست..بزار بهتر شم میحرفیم راجع بهش.
منو این همه خوشبختی محاااله ه محااااله ه ه ه

× احتمالا دو هفته دیگه به اتفاق خانواده میریم تهران. امیدوارم شرایطش طوری باشه که بشه ببینمش ^_^
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۷
ساراه

امروز بعد از مدت ها به دیدن مسیو مشرف شدم...

رفتیم که نهنگ عنبر ببینیم ولی دیگه نبود :(

یه فیلم کاملا مزخرف بود به اسم آتیش بازی...که کاملا از بازیگراش معلوم بود چه جور فیلمه...یه ذره شو دیدیم و واقعا حس کردیم داره به شعورمون توهین میشه و پا شدیم...

مدت ها بود که به شدت بدنم نیاز به شیرینی درست حسابی داشت و مسیو قولشو داده بود که در اولین فرصت ممکن من و ب این خوشمزه ها برسوونه...

اونم خوشمزه هایی که از شیرینی سرای بابل خریداری شده باشن...

همش واااسه خوود خود خووودمه ^____^

نگااا خوشمزه هاموووو

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۸
ساراه

هووف!

فک میکردم اول مرداد خیلی دورتر باشه! الان فهمیدم هفته بعده و همه کارارو باید تحویل بدیم و من هنوز پروژه سطح خرد رو شروع هم نکردم و حتی نمیدونم باید چیکار کنم!!

فردا صبح باید برم یونی که بشینیم شیتای باقیمونده رو انجام بدیم!!! :|


میثمم ایزوله س...از دیشب تا حالا جوابمو نداده ک معنیش اینه حالش خوب نیست!! :(

وقتی میبینم یه کم حالش خوبه میتونم کوه انرژی  و روحیه باشم...ولی وقتی میبینم خوب نیست منم پنچر میشم!!

این یکی دو روز تموم شه بهتر میشه فک کنم!


۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۱
ساراه

یه کم برنامه هام منظم شد...

کارای حقوقُ تحوبل دادم خیالم راحت شد...

شیت های این هفته هم تموم شد... دوتا شیت بعدیُ خدارو شکر میدونم باید چیکار کنم...فقط منتظرم سجاد تقسیم بندی کالبدیُ بفرسته برام...

سه تارمو بعد دو هفته گرفتم دستم..اینقدر کوکش به هم ریخته که "سل" صدای "دو" میده :|


میثم این روزا خوبه خدارو شکر...

یه سری عوارض ازاردهنده دارو ها هست...ولی خوب باهاشون کنار میاد خداروشکر...


وقتی از بقیه میشنوم ک ازش خبر داری؟ میگم اره.. زنگ بزنین حالشو بپرسین و اینااا...اوکیه...میتونه حرف بزنه و این حرفااا...بعد طرف میگه 12 بار زنگ میزنم..13مین بار جواب میده ..

ولی خودمونو میبینم ک روزی حداقل 5-6 ساعت چرت و پرت میگیم و میخندیم...

حس خوبیه وقتی میبنی همونقدی که اون برات با بقیه دوستات فرق داره تو هم براش با بقیه دوستاش فرق داری :)


حس خوبیه که اصلا حس نمیکنی این پسر چیزیشه... خدایا شکرت که این روزها حالش نسبتا خوبه :)


حس خوبیه وقتی بعد از کلی دلتنگی...4-5 ساعت با مسیو بودن هم کلی انرژی خوب تزریق میکنه بت.


۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۴
ساراه

سردرد

سرگیجه

یه دنیا فکر که به زور چپیدن تو مغزت و هی وول میخورن ولی تو هی میخوای ندیده بگیریشون اونام از رو نمی رن که نمیرن.

هرچند وقت یکیشون خودشُ به هر سختی ای که شده میرسونه جلو صف و تو به جای حل کردنش هولش میدی سمت بقیه و فشرده ترشون میکنی..

کیِ که همشون منفجر شن و از چشات و گوشاات بزنن بیرون...

پر خستگی..

نه از کار زیاد...

از تمرکز نداشتن زیاد....

از فکر به یه عالمه کار..از فکر به یه عالمه تصمیم که باید بگیری...

و باز هم عادت مزخرف همیشگی: پاک کردن صورت مساله

چرا همه چی میچرخه...؟

چرا هیچی جلو چشات ثابت نیست...



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۴
ساراه

منم دلم تابستون میخواد خب....

این چه وضعشه؟

بخدا خسته شدم دیگه..ااه ه

یعنی چی تا مرداد تحویل کار...

کاش فقط تحویل کار بود. یونی هم باید بریم تو این گرما...تو هوای مزخرف بابلسر با اساتید محترم کرکسیون کنیم!

خسته شدیم دیگه باباااا...

خب ب اندازه تایمی که دارین چارت درسی بچینید برا خودتون!


هم مارو از کار و زندگی میندازین هم خودتونُ...

با این وضعیت فکر نکنم امسال کنکور بدم...بخدا خسته ایم..انرژی ای برامون نمیمونه که بخوایم دوباره شروع کنیم به درس خوندن...


فردا بازم تحویل کار....

لعنت بهتون...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۹
ساراه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۴
ساراه

از دیروز بگم... :)


اینقدر بم گفت دیر نیایااا....راس 2 اونجا باشی....همینطوریش دو ساعت کمه...باز تو دیر نیایاا..

یه ساعت و ربع زودتر رسیدم :)))


ساعت که 2 شد دوییدم سمت بخش مهتاب...

خوابیده بود..مامانشم پیشش نشسته بود..سلام علیک کردم و مامانشم رفت بیدارش کنه...گفتم اشکال ندااره..بزارین یه ذره بخواابه....گفت نه گفت بیدارم کن ساراه اومد...


بیدار شد و وسایلاشم بهش دادم..شکلات و ک دید ی صعود به معراج داشت و برگشت :))

با چناان ذوقی شکلات میخورد که من دلمو گرفته بودم و میخندیدم :))

ازش عکسم گرفتم در حین شکلات خوردن و البته واسه اینکارم فحش هم خوردم :))

دوتا تخت کناریش 2 تا پیرمرد بودن...

اتاق بغلی یه تختش خالی شد و بغلیاش دوتا پسر جوون بودن...


یکی از مسئولا اومد گفت میثم اگه میخوای وسایلتو جمع کن برو پیش فربد اینا...خالی شده تخت کناریشون...

اونم بسی استقبال کرد...وسایلشو گرفتم و رفتیم اون ور...


نشست رو تخت و منم نشستم کنارش و هی حرف زدیم و خندیدیم و هی خندیدیم و هی حرف زدیم...

عموشُ زن عموشُ دختر عموش هم اومدن ملاقاتش...

سلام علیک کردن..بعدش ما دیگه به رو خودمون نیاوردیم و ادامه دادیم ب حرفامون...کلی حرف داشتیم خب بابااا ....:)))

اونام دیدن واقعا سنگین ترن مزاحم این بحث دوستانه نشن...رفتن نشستن پیش مامانش و با اون صحبت کردن :))

طفلیا مثلا اومده بودن ملاقات میثم :))


تا اخرین لحظه وقت ملاقات و حتی بیشترم موندم... یعنی یه دقیقه هم میثمُ بهشون قرض ندادم :))

دیگه به زور بیرونم کردن...دلم نمیومد پاشم...


میخواست به مامانش بگه بره خونه ک من بتونم به عنوان همراه تا 6-7 بمونم پیشش ولی نشد :((


و حتی نذاشت برسم خونه تا دوباره چرت و پرت گفتنامونو شروع کنیم :))

دم در بیمارستان که رسیدم اس داد گفت نتتُ وصل کن بدووو


اینم بعد وصل کردن :))


و تا چندین ساعت بعد همینجوری حرف زدیم و خندیدیم...یعنی خندیدیماا...من دلمو گرفته بودم یه جا پخش شده بودم..

اونم هی میگفت ساااراااااه توروخدااا بسه...کمرم درد میکنه..... :)))


بخشی از اسکرین شات ها :)))

این یکی دیگه ش

این دوتام هستن 1 و 2

یع عالومه دیگه هم هستن...دیگه همشو میخواستم بزارم خیلی میشد :))

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۵
ساراه
خونمونُ عوض کردیم و برگشتیم ب خونه بچگی هام..
واسه همین قرار بود چند روزی نت نداشته باشم...
دوره جدید شیمی میثمم شروع شد و ازم خواهش کرد در اسرع وقت برو نت گوشیتو فعال کن که شیمی بدون ساراه نمیشه.
بنده هم ذوق فرمودم و گفتممم چشممم...

الانم ک در خدمتتونم اومدم خونه خواهر جان و با نت اونجاس...
دیدن میثم برام کلی ذوق و انرژی و خوشحالی داشت...ولی خب از اون ورم باعث شده بود دلتنگیام بیشتر شه..داشتم کم کم کنار میومدم با ندیدنش...وقتی دیدمش برگشتم خونه اول...
یکی دو روز پیش دیگه داشتم میمردممم...اسمش میومد بغض میکردم..

فک نمیکردم اجازه ملاقات داشته باشه چون شیمیش شروع شده بود و اون عکس دو نفره مونو گذاشته بود اینستا و خیلی ها شاکی شده بودن چرا پ ب ما میگی نمیشه بیایم و اینا...اون گفت ساراه قاچاقی اومد...واسه همین فکر کردم نمیشه...امروز ازش پرسیدم میشه ببینمت؟ حتی ی کوچوولووو؟
گفت اره ه ه ه بابااا...چرااا نشه ه ه ؟ بیااااااااااا....تو این دو سه روزی ک بیمارستانم میتونی ی ی 
گفتم اخه تو اینستا گفته بودی ی...
گفت ب کسی نگووو ولی بیااا...فرق داری شمااا!!

من باز م ذوق مرگ شدم و با اولین ماشین اومدم تهران...
کلی فکر کردم که این دفعه چی ببرم براش

خواستم کلی انرژِی مثبت داشته باشه و به این ماگ و این پیکسل رسیدم و این دستبندم براش بافتم.
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۷
ساراه

نمیدونستم چطوری باید تو بلاگ پستُ رمزی بنویسم...

واسه همین بیخیال رمزی شدم و همینطوری گذاشتم..

حالا لطفا اگه کسی میدونه بهم بگه

گلدونی که براش خریدم

عکس با نتیجه سی بی سیش

عااشق این عکسم....هر نیم ساعت نگاش میکنم

اینجا ازاده رو هم اضافه کردم مثلا

اینم عادت قدیمی عکس گرفتن از کفشامون

اینم همینطوری

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۵
ساراه