کف افکارمو موکت کردم

...روزی درخت تنومندی خواهی شد

کف افکارمو موکت کردم

...روزی درخت تنومندی خواهی شد

کف افکارمو موکت کردم
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

هیچی (قطعا اغراق کردم) به اندازه ی رو روال افتادن زندگی روزمره (در مسیر درست البته) نمیتونه روحم رو صیقل بده و در حال حاضر این اتفاق داره میفته و حتی پی ام اس رو هم قابل تحمل میکنه.

نمیدونم گفتم یا نه ولی چند جلسه س روانکاوی رو شروع کردم. برای منی که آدم حرف زدن نیستم سخته ولی راضیم و ادامه میدم. امیدوارم بتونم در نهایت با خودم و دنیای اطرافم به یه صلح نسبی برسم.

 

× میترسم از تصمیمم ولی دارم تو این مسیر میرم. به خودم اجازه میدم که بترسم. شاید همین ترس خیلی جاها بتونه برام محرک مناسبی باشه و خوبیش اینه این دفعه تنها نیستم. دکترمم باهامه تا با هم این مسیرو بریم. همون جمله قدیمی: نمیذارم ترس از شکست مانع حضورم تو مسابقه بشه.

× یادتونه از اهمال کاری میگفتم؟ در ریزترین و درشتترین مسائل این عادت زشت رو دارم. نشون به اون نشون که هنوز انگشتامو رو کیبورد تکون ندادم تا گوگل کنم که چطوری به کیبورد لپتاپم میتونم نیم فاصلع بذارم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۷
ساراه

متاسفانه خیلی آدم اهمال کاریم.
از ترس سخت بودن چیزی سمتش نمیرم.
مثل انجام کارهای فارغ التحصیلی و گرفتن مدرکم. چون میدونستم یه پروسه فرسایشیه که با یه روز دو روز دویدن تو سیستم اداری مملکت عزیزمون تموم نمیشه و این حجم دوییدن و هی رفت و آمد به یه شهر دیگه باعث میشد دنبالش نرم.
اینقدر که وقتی میگم ورودی چندم و اومدم دنبال مدرکم همه چشماشون گرد میشه و میگن تا الان کجا بودی؟

چرا واقعا؟ این پروسه برای همه بوده. چرا همه اینکارو کردن و من اونیم که به خاطر فرسایشی بودنش ولش کردم به امون خدا؟

خلاصه که بالاخره رفتم و حتی از چیزی که فکر میکردم بیشتر طول کشیده و هنوزم تموم نشده و یه روز دیگه هم باید برم و احتمالا روز آخره.

اگه از مدام با تلفن راجع به مسایل شخصی حرف زدن کارمندای دانشگاه فاکتور بگیریم انصافا اذیت نکردن و خوب به کارا رسیدن و راهنماییم کردن. جدا از اونایی که به جای اینکه ساعت 12 برن برای ناهار و نماز ساعت 11 و نیم میرفتن و به جای اینکه 1 برگردن 1 و نیم برمیگشتن و بعدشم به جای اینکه ساعت 3 برن خونه ساعت 2 میرفتن و من هربار مجبور میشدم یه روز دیگه دوباره برم برای امضای اونا.

خلاصه که این فرآیند دیگه رو به اتمامه و انگار یه بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده. اینقدر که میگم کاش زودتر اینکارو کرده بودی و زودتر این آرامش رو تجربه میکردی. این همه روز استرسِ "نکنه ایرادی داشته باشه من تا حالا اقدامی نکردم" رو تجربه نمیکردی.

خلاصه که برای آرامش روان خودتون هم که شده مثل ساراه اهمال کار نباشین فرزندانم.

 

× دیروز برای یکی از مسئولای آموزش که هم در طول تحصیل و هم فرآیند فارغ التحصیلی خیلی کمکم کرد و برعکس اون موردی که گفتم همیشه دیرتر برای ناهار میرفت و زودتر برمیگشت یه گلدون زردخوشرنگ با یه کاکتوس سبز خوشگل بردم که ازش تشکر کنم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۱۳:۲۸
ساراه

بعد پست کردن متن قبلی صفحه وبلاگ رو باز کردم و شروع کردم خوندن. 
اول از همه درباره من رو خوندم. 

جالبه نه؟

اینکه ادم تو یه بازه زمانی تمرکز زندگیش و ادمای مهم زندگیش یه سری افرادن ولی کی از چند سال بعدش خبر داره؟

چقدر میتونه همه چی عوض شه؟

از ازاده و میثم نوشته بودم. نوشته بودم که باارزش ترین ادمای زندگیمن. :))

الان ولی هر کدوممون کجاییم؟

ازاده و نمیدیدم اصلا. ازش خبر هم نداشتم. نمیخواستم قبول کنم دوستیمون واسش تموم شده چون واسه من تموم شده نبود حتی اگه یه سال ندیدمش ولی خب چند روز پیش یه اتفاقایی افتاد که قبول کردم باید باهاش کنار بیام. ادما قرار نیست مثل من ببینن. من منم و اونا هم اونا.

میثم چی؟ میثم هست. کم میبینمش. خیلی کم. تو بهترین حالت شاید ماهی یه بار باهم بریم کافه ای جایی چند ساعت بشینیم و بی وقفه حرف بزنیم.

یادمه که از پروسه درمانش مینوشتم اینجا. واسه اونایی که از قبل اینجا بودن بگم که میثم خوب شده. پیوند مغز استخوان هم انجام داده و یه سالی هم که میشه ازدواج کرده. *___*

مسیو؟ 

الان که میخونم میگم این لوس بازیای اسم مستعار گذاشتن چی بوده واقعا؟ (گاهی واقعا برام خجالت آوره)

ولی اونم هست. مثل همیشه که کنارم بود. heart

هنوز پست های قدیمی رو نخوندم. بیاین در گوشتون اعتراف کنم: میترسم برم سراغشون. میترسم خیلی از اونی که بودم خجالت بکشم. شاید حتی پاکشون کنم.

فعلا دارم رو خودم کار میکنم که مگه قرار نیست آدما تغییر کنن؟ سطح فکر و شخصیت و دغدغه و همه چیشون؟

به خودم میگم دختر! اگه غیر این بود باید خجالت میکشیدی. حالا برم بخونم و ببینیم کدوم ساراه پیروز میشه.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۱۶:۱۳
ساراه

نمیدونم چرا الان دارم اینارو اینجا مینویسم.
نمیدونم چقدر میخوام اینجا بنویسم.
میدونم حرکت انگشتای دستت رو کیبورد لپتاپ و شنیدن صدای دوست داشتنی دکمه هاش خیلی قشنگ تر از صفحه ی کوچولوی تاچ گوشیه.
با اینکه نمیدونم با کیبورد لپتاپم چطوری باید نیم فاصله بذارم و اذیتم بابتش. (باید برم گوگل کنم)
اعتراف میکنم دلم برای اینجا تنگ شده.
برای وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن. تقریبا داره میشه یه سال که به جای وبلاگ تو کانال مینوسم. گاهی جای وبلاگ رو پر میکرد و گاهی نه.
ولی خب کانال راحت تره قطعا. در دسترس تره. شِر کردن عکس و موزیک و ویدیو راحت تره ولی خب خیلی وقتا هم برام فضاش متفاوت تره از اینجا. میدونین در واقع اونجا روزانه نویس ترم. صمیمی تره انگار.
از این به بعد علاوه بر کانال اینجا هم مینویسم؟
نمیدونم راستش. 
متاسفانه من آدم تصمیم گرفتن و پایبند نبودنم!
از این ویژگی متنفرم ولی خب خیلی چسبیده به من.
دنبال وبلاگ یاس و عالمه اومدم اینجا. یاس رو پیدا نکردم. چندتا از پست های عالمه رو خوندم و حس کردم چقدر دلم برای نوشته ها و دنیاش تنگ شده بود.
نمیخوام فعلا تصمیم بگیرم که چقدر میخوام موندگار باشم شاید اینطوری بیشتر جواب بده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۱۵:۵۴
ساراه