یادآوری های کوچیک
چیزهایی که اونهارو به خاطرمون میاره، حتی وقتی از دستشون میدیم.
این ها چیزهایی هستند که ما به خاطرشون التماس می کنیم:
مامور مالیات، ریخته شدن قهوه روی لباس و ...
وقتی اتفاقات واقعا بد میفته ما شروع می کنیم به التماس خدایی که قبولش نداریم تا اتفاقات بد کوچیک رو برگردونه و این بزرگه رو ببره.
الان عجیب به نظر میرسه، نه؟
شکستن لوله توی آشپزخونه، بلوط سمی، دعوایی که تو رو از شدت عصبانیت میلرزونه...
اگر میدیدیم چه اتفاقی خواهد افتاد بهمون کمک می کرد؟
اون وقت می فهمیدیم که اون اتفاق های بد کوچیک جزء بهترین لحظات زندگیمون بوده؟
S8-E9
امروز بعد از مدت ها به دیدن مسیو مشرف شدم...
رفتیم که نهنگ عنبر ببینیم ولی دیگه نبود :(
یه فیلم کاملا مزخرف بود به اسم آتیش بازی...که کاملا از بازیگراش معلوم بود چه جور فیلمه...یه ذره شو دیدیم و واقعا حس کردیم داره به شعورمون توهین میشه و پا شدیم...
مدت ها بود که به شدت بدنم نیاز به شیرینی درست حسابی داشت و مسیو قولشو داده بود که در اولین فرصت ممکن من و ب این خوشمزه ها برسوونه...
اونم خوشمزه هایی که از شیرینی سرای بابل خریداری شده باشن...
همش واااسه خوود خود خووودمه ^____^
نگااا خوشمزه هاموووو
هووف!
فک میکردم اول مرداد خیلی دورتر باشه! الان فهمیدم هفته بعده و همه کارارو باید تحویل بدیم و من هنوز پروژه سطح خرد رو شروع هم نکردم و حتی نمیدونم باید چیکار کنم!!
فردا صبح باید برم یونی که بشینیم شیتای باقیمونده رو انجام بدیم!!! :|
میثمم ایزوله س...از دیشب تا حالا جوابمو نداده ک معنیش اینه حالش خوب نیست!! :(
وقتی میبینم یه کم حالش خوبه میتونم کوه انرژی و روحیه باشم...ولی وقتی میبینم خوب نیست منم پنچر میشم!!
این یکی دو روز تموم شه بهتر میشه فک کنم!
یه کم برنامه هام منظم شد...
کارای حقوقُ تحوبل دادم خیالم راحت شد...
شیت های این هفته هم تموم شد... دوتا شیت بعدیُ خدارو شکر میدونم باید چیکار کنم...فقط منتظرم سجاد تقسیم بندی کالبدیُ بفرسته برام...
سه تارمو بعد دو هفته گرفتم دستم..اینقدر کوکش به هم ریخته که "سل" صدای "دو" میده :|
میثم این روزا خوبه خدارو شکر...
یه سری عوارض ازاردهنده دارو ها هست...ولی خوب باهاشون کنار میاد خداروشکر...
وقتی از بقیه میشنوم ک ازش خبر داری؟ میگم اره.. زنگ بزنین حالشو بپرسین و اینااا...اوکیه...میتونه حرف بزنه و این حرفااا...بعد طرف میگه 12 بار زنگ میزنم..13مین بار جواب میده ..
ولی خودمونو میبینم ک روزی حداقل 5-6 ساعت چرت و پرت میگیم و میخندیم...
حس خوبیه وقتی میبنی همونقدی که اون برات با بقیه دوستات فرق داره تو هم براش با بقیه دوستاش فرق داری :)
حس خوبیه که اصلا حس نمیکنی این پسر چیزیشه... خدایا شکرت که این روزها حالش نسبتا خوبه :)
حس خوبیه وقتی بعد از کلی دلتنگی...4-5 ساعت با مسیو بودن هم کلی انرژی خوب تزریق میکنه بت.
سردرد
سرگیجه
یه دنیا فکر که به زور چپیدن تو مغزت و هی وول میخورن ولی تو هی میخوای ندیده بگیریشون اونام از رو نمی رن که نمیرن.
هرچند وقت یکیشون خودشُ به هر سختی ای که شده میرسونه جلو صف و تو به جای حل کردنش هولش میدی سمت بقیه و فشرده ترشون میکنی..
کیِ که همشون منفجر شن و از چشات و گوشاات بزنن بیرون...
پر خستگی..
نه از کار زیاد...
از تمرکز نداشتن زیاد....
از فکر به یه عالمه کار..از فکر به یه عالمه تصمیم که باید بگیری...
و باز هم عادت مزخرف همیشگی: پاک کردن صورت مساله
چرا همه چی میچرخه...؟
چرا هیچی جلو چشات ثابت نیست...
منم دلم تابستون میخواد خب....
این چه وضعشه؟
بخدا خسته شدم دیگه..ااه ه
یعنی چی تا مرداد تحویل کار...
کاش فقط تحویل کار بود. یونی هم باید بریم تو این گرما...تو هوای مزخرف بابلسر با اساتید محترم کرکسیون کنیم!
خسته شدیم دیگه باباااا...
خب ب اندازه تایمی که دارین چارت درسی بچینید برا خودتون!
هم مارو از کار و زندگی میندازین هم خودتونُ...
با این وضعیت فکر نکنم امسال کنکور بدم...بخدا خسته ایم..انرژی ای برامون نمیمونه که بخوایم دوباره شروع کنیم به درس خوندن...
فردا بازم تحویل کار....
لعنت بهتون...
از دیروز بگم... :)
اینقدر بم گفت دیر نیایااا....راس 2 اونجا باشی....همینطوریش دو ساعت کمه...باز تو دیر نیایاا..
یه ساعت و ربع زودتر رسیدم :)))
ساعت که 2 شد دوییدم سمت بخش مهتاب...
خوابیده بود..مامانشم پیشش نشسته بود..سلام علیک کردم و مامانشم رفت بیدارش کنه...گفتم اشکال ندااره..بزارین یه ذره بخواابه....گفت نه گفت بیدارم کن ساراه اومد...
بیدار شد و وسایلاشم بهش دادم..شکلات و ک دید ی صعود به معراج داشت و برگشت :))
با چناان ذوقی شکلات میخورد که من دلمو گرفته بودم و میخندیدم :))
ازش عکسم گرفتم در حین شکلات خوردن و البته واسه اینکارم فحش هم خوردم :))
دوتا تخت کناریش 2 تا پیرمرد بودن...
اتاق بغلی یه تختش خالی شد و بغلیاش دوتا پسر جوون بودن...
یکی از مسئولا اومد گفت میثم اگه میخوای وسایلتو جمع کن برو پیش فربد اینا...خالی شده تخت کناریشون...
اونم بسی استقبال کرد...وسایلشو گرفتم و رفتیم اون ور...
نشست رو تخت و منم نشستم کنارش و هی حرف زدیم و خندیدیم و هی خندیدیم و هی حرف زدیم...
عموشُ زن عموشُ دختر عموش هم اومدن ملاقاتش...
سلام علیک کردن..بعدش ما دیگه به رو خودمون نیاوردیم و ادامه دادیم ب حرفامون...کلی حرف داشتیم خب بابااا ....:)))
اونام دیدن واقعا سنگین ترن مزاحم این بحث دوستانه نشن...رفتن نشستن پیش مامانش و با اون صحبت کردن :))
طفلیا مثلا اومده بودن ملاقات میثم :))
تا اخرین لحظه وقت ملاقات و حتی بیشترم موندم... یعنی یه دقیقه هم میثمُ بهشون قرض ندادم :))
دیگه به زور بیرونم کردن...دلم نمیومد پاشم...
میخواست به مامانش بگه بره خونه ک من بتونم به عنوان همراه تا 6-7 بمونم پیشش ولی نشد :((
و حتی نذاشت برسم خونه تا دوباره چرت و پرت گفتنامونو شروع کنیم :))
دم در بیمارستان که رسیدم اس داد گفت نتتُ وصل کن بدووو
اینم بعد وصل کردن :))
و تا چندین ساعت بعد همینجوری حرف زدیم و خندیدیم...یعنی خندیدیماا...من دلمو گرفته بودم یه جا پخش شده بودم..
اونم هی میگفت ساااراااااه توروخدااا بسه...کمرم درد میکنه..... :)))
بخشی از اسکرین شات ها :)))
این یکی دیگه ش
یع عالومه دیگه هم هستن...دیگه همشو میخواستم بزارم خیلی میشد :))