اعتراف میکنم هر وقت بروزرمو باز میکنم و آدرس بلاگ رو تایپ میکنم به محض اینکه اینترو میزنم یه تب دیگه باز میکنم و این وبلاگ رو باز میکنم.
و خیلی وقت ها هم پیش اومد اول این وبلاگُ باز کردم بعد آدرس بلاگو زدم.
ساده! مختصر! دلچسب! استایل دار!
اون همه دعا و انرژی فرستادن جواب نداد...کاش میداد..کاش
صبح با ویبره گوشی از خواب پریدم اسم آزاده رو که دیدم یخ کردم..جواب دادم گفتم جوونم آزییی؟؟؟ دعا دعا میکردم چیزی که فک میکردم نباشه..
گفت ساراه!
گفتم جونم؟
گفت بابا تموم کرد...
شوک شدم به یه نقطه خیره شدم..چیزی نداشتم که بگم..چی میتونستم بگم؟ فقط خیلی غیرارادی دهنم باز شد و صدام دراومد که بمیرم برات آزاده
گفت خدا نکنه...
اینقد شوک بودم حتی نپرسیدم تشییع جنازه کجاس؟ کیه؟
زنگ زدم به بابا گفتم..بابا آمار گرفت از دوستاش و رفتیم..آروم بود...نمیدونم ارامشش از چیه ولی ازش میترسم..نمیدونم یه آرامش واقعیه یا فقط نمیتونه حالشو ابراز کنه...
اصلا آروم نیستم...آشوبم...دلم پیش آزاده س...دلم پیش حال آزاده س..کاش پیشش بودم...کاش
گناه داره :(
خدا برا کسی نیاره...خیلی سخته خیلی...
کاش اینطوری نمی شد..کاش
هربار که هری پاتر و یادگاران مرگُ میخونم یا گوش میکنم، وقتی به اونجا میرسم که هری و هرماینی میرن دره گودریگ، هربار آرزو میکنم کاش چوب دستیش نشکنه.
و فرقی نداره چندبار تا حالا خوندمش و میدونم این اتفاق میفته.
به نظرم میشه تا حد زیادی اینو به حرفه ای بودن نویسنده نسبت داد.
روزشمارُ درست کردم و دو روز هم برای شرایط خاص بهش فرصت اضافی دادم. آخر هر شب یه روز دیگه رنگ میشه. دیگه توانایی هام سر کلاس روش تحقیق همینقدر بود :))
در راستای کمک کردن به بچه که حوصله ش سر نره خواستم براش کتاب صوتی بفرستم گوش کنه گفت اوناییُ بفرست که خودت گوش کردی و دوست داشتی و فکر میکنی منم دوست دارم.
از اونجایی که من نه میتونم پی دی اف بخونم نه کتاب صوتی گوش کنم و حتما باید کتاب دستم باشه و ورق بزنم همچین موردی نداشتم فقط گشتم سه شنبه ها با موری که خودم قبلا خونده بودم و خیلی دوسش دارم صوتیشو دانلود کردم که گوش کنم ببینم خوبه راویش یا نه!
میشه لطفا اگه کتاب صوتی ای گوش کردین و خوب بود و فک میکنین تو این شرایط میتونه تا حدی سرگرمش کنه رو بهم معرفی کنین؟؟ ^_^
امروز استاد عصبانی بود و راهمون نداد کلاس و اونایی که بودنُ هم بیرون کرد
ما هم مثل دانشجوهای خوب ناراحت که نشدیم هیچ خوشحال هم شدیم و رفتیم بابل و دو پرس سیب زمینی و یه پرس قارچ سوخاری خوردیم و حسابی خندیدیم و واقعا هم خووش گذشت.
ببا سرخوشی نشستیم تو پارک قسمت جدید شهرزادو هم دیدیم و مثل بچه ها وقتی میدیدم قبادُ ذووق میکردم...^_^
خلاصه که کلی خوش گذشت
فردا باید پروپوزال کامل تحویل بدم و هیچ ایده ای ندارم که باید چیکار کنم :|
×آهنگ این پست از پالت دوست داشتنی