واااای عااالی بووود..عااالی عاااالی...
اول صبح رفتیم برا مسیو ساعت خریدیم...وقت اضافه اوردیم رفتیم من یه سری مهره و از این جینگیلی ها برا دستبند درست کردن خریدم.
بعدشم رفتیم سمت آتیه..نمیدونستم چی بخرم براش...چون هرچیزی هم اجازه نداره بخوره...و مطمئنا صددرصد باید طبیعی باشه..
واسه همین فک کردم بهترین چیز میوه س...
ولی همم اینکه میوه فروشی پیدا نکردیم..هم اینکه میدونستم بچه م مریش زخمه و کلی داستان داره سر غذا خودن...واسه همین تصمیم گرفتم براش کاکتوس بخرم ...
یه کوچولو زود رسیدم بیمارستان...بیست دقیقه به 2.. ساعت ملاقات 2 بود و نمیذاشتن برم تو بخش..
فک نمیکردم رسیده باشه..
بهش اس دادم که ساراه آتیه س... ^_^
گفت کجاش؟
گفتم همکف..نمیزارن فعلا بیام تو بخش...میثم کجاس؟
گفت سمت چپت!
درجا سرمو بلند کردم و دیدم داره میاد طرفم...واااای اینکه اون لحظه چقدر ذوق کردم اصلا قابل توصیف نیست...
خیلی مراعات بیماریشو و شرایط اسلامُ کردم که نپریدم بغلش.... :))
آخه حتی دست هم نمیتونست بده بم...ریسک داشت براش... :(
رفتیم یه جا نشستیم و تند تند شروع کردیم اتفاقارو تعریف کردن...ساعت مسیو رو بهش نشون دادم..با وسایلایی که برا دستبند درست کردن خریده بودم...کلی هم بهم خندید :)))
بعد باباش اومد پایین که جواب تست سی بی سیشو بده... 3800 بود واایتش....و پلاکتش 2 تا دونه از حد نرمال هم بالاتر بووود...
چشای هر سه تامون گرد شده بووود...این ارقااام عااالی بووووووودن...عااالی
گلدونم داد به باباش که بره بزاره تو ماشین :دال
بعدش گفت بریم یه خورده بیرون بشینیم؟ 3 هفته س تو هوای ازاد نبوودم...
رفتیم بیرون...چندتا عکس گرفتیم..چندتا خل و چل بازی... 3/30 باید میرفت پیش دکتر و منم کم کم باید میرفتم خونه که وسایلمو جمع کنم که برگردیم شمال...
فقط میتونم بگم تا مدت هاااا حااالم خووبه...تا مدت هااا انرژی دااارم...
الان رمم پریده...عکسارو بعدا اضافه میکنم...
به اینستا هم میتونین مراجعه کنین در ضمن برا دیدن بعضی از عکسا :)