کف افکارمو موکت کردم

...روزی درخت تنومندی خواهی شد

کف افکارمو موکت کردم

...روزی درخت تنومندی خواهی شد

کف افکارمو موکت کردم
نویسندگان
پیوندهای روزانه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۴
ساراه

از دیروز بگم... :)


اینقدر بم گفت دیر نیایااا....راس 2 اونجا باشی....همینطوریش دو ساعت کمه...باز تو دیر نیایاا..

یه ساعت و ربع زودتر رسیدم :)))


ساعت که 2 شد دوییدم سمت بخش مهتاب...

خوابیده بود..مامانشم پیشش نشسته بود..سلام علیک کردم و مامانشم رفت بیدارش کنه...گفتم اشکال ندااره..بزارین یه ذره بخواابه....گفت نه گفت بیدارم کن ساراه اومد...


بیدار شد و وسایلاشم بهش دادم..شکلات و ک دید ی صعود به معراج داشت و برگشت :))

با چناان ذوقی شکلات میخورد که من دلمو گرفته بودم و میخندیدم :))

ازش عکسم گرفتم در حین شکلات خوردن و البته واسه اینکارم فحش هم خوردم :))

دوتا تخت کناریش 2 تا پیرمرد بودن...

اتاق بغلی یه تختش خالی شد و بغلیاش دوتا پسر جوون بودن...


یکی از مسئولا اومد گفت میثم اگه میخوای وسایلتو جمع کن برو پیش فربد اینا...خالی شده تخت کناریشون...

اونم بسی استقبال کرد...وسایلشو گرفتم و رفتیم اون ور...


نشست رو تخت و منم نشستم کنارش و هی حرف زدیم و خندیدیم و هی خندیدیم و هی حرف زدیم...

عموشُ زن عموشُ دختر عموش هم اومدن ملاقاتش...

سلام علیک کردن..بعدش ما دیگه به رو خودمون نیاوردیم و ادامه دادیم ب حرفامون...کلی حرف داشتیم خب بابااا ....:)))

اونام دیدن واقعا سنگین ترن مزاحم این بحث دوستانه نشن...رفتن نشستن پیش مامانش و با اون صحبت کردن :))

طفلیا مثلا اومده بودن ملاقات میثم :))


تا اخرین لحظه وقت ملاقات و حتی بیشترم موندم... یعنی یه دقیقه هم میثمُ بهشون قرض ندادم :))

دیگه به زور بیرونم کردن...دلم نمیومد پاشم...


میخواست به مامانش بگه بره خونه ک من بتونم به عنوان همراه تا 6-7 بمونم پیشش ولی نشد :((


و حتی نذاشت برسم خونه تا دوباره چرت و پرت گفتنامونو شروع کنیم :))

دم در بیمارستان که رسیدم اس داد گفت نتتُ وصل کن بدووو


اینم بعد وصل کردن :))


و تا چندین ساعت بعد همینجوری حرف زدیم و خندیدیم...یعنی خندیدیماا...من دلمو گرفته بودم یه جا پخش شده بودم..

اونم هی میگفت ساااراااااه توروخدااا بسه...کمرم درد میکنه..... :)))


بخشی از اسکرین شات ها :)))

این یکی دیگه ش

این دوتام هستن 1 و 2

یع عالومه دیگه هم هستن...دیگه همشو میخواستم بزارم خیلی میشد :))

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۵
ساراه
خونمونُ عوض کردیم و برگشتیم ب خونه بچگی هام..
واسه همین قرار بود چند روزی نت نداشته باشم...
دوره جدید شیمی میثمم شروع شد و ازم خواهش کرد در اسرع وقت برو نت گوشیتو فعال کن که شیمی بدون ساراه نمیشه.
بنده هم ذوق فرمودم و گفتممم چشممم...

الانم ک در خدمتتونم اومدم خونه خواهر جان و با نت اونجاس...
دیدن میثم برام کلی ذوق و انرژی و خوشحالی داشت...ولی خب از اون ورم باعث شده بود دلتنگیام بیشتر شه..داشتم کم کم کنار میومدم با ندیدنش...وقتی دیدمش برگشتم خونه اول...
یکی دو روز پیش دیگه داشتم میمردممم...اسمش میومد بغض میکردم..

فک نمیکردم اجازه ملاقات داشته باشه چون شیمیش شروع شده بود و اون عکس دو نفره مونو گذاشته بود اینستا و خیلی ها شاکی شده بودن چرا پ ب ما میگی نمیشه بیایم و اینا...اون گفت ساراه قاچاقی اومد...واسه همین فکر کردم نمیشه...امروز ازش پرسیدم میشه ببینمت؟ حتی ی کوچوولووو؟
گفت اره ه ه ه بابااا...چرااا نشه ه ه ؟ بیااااااااااا....تو این دو سه روزی ک بیمارستانم میتونی ی ی 
گفتم اخه تو اینستا گفته بودی ی...
گفت ب کسی نگووو ولی بیااا...فرق داری شمااا!!

من باز م ذوق مرگ شدم و با اولین ماشین اومدم تهران...
کلی فکر کردم که این دفعه چی ببرم براش

خواستم کلی انرژِی مثبت داشته باشه و به این ماگ و این پیکسل رسیدم و این دستبندم براش بافتم.
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۷
ساراه

نمیدونستم چطوری باید تو بلاگ پستُ رمزی بنویسم...

واسه همین بیخیال رمزی شدم و همینطوری گذاشتم..

حالا لطفا اگه کسی میدونه بهم بگه

گلدونی که براش خریدم

عکس با نتیجه سی بی سیش

عااشق این عکسم....هر نیم ساعت نگاش میکنم

اینجا ازاده رو هم اضافه کردم مثلا

اینم عادت قدیمی عکس گرفتن از کفشامون

اینم همینطوری

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۵
ساراه

واااای عااالی بووود..عااالی عاااالی...

اول صبح رفتیم برا مسیو ساعت خریدیم...وقت اضافه اوردیم رفتیم من یه سری مهره و از این جینگیلی ها برا دستبند درست کردن خریدم.

بعدشم رفتیم سمت آتیه..نمیدونستم چی بخرم براش...چون هرچیزی هم اجازه نداره بخوره...و مطمئنا صددرصد باید طبیعی باشه..

واسه همین فک کردم بهترین چیز میوه س...


ولی همم اینکه میوه فروشی پیدا نکردیم..هم اینکه میدونستم بچه م مریش زخمه و کلی داستان داره سر غذا خودن...واسه همین تصمیم گرفتم براش کاکتوس بخرم ...

یه کوچولو زود رسیدم بیمارستان...بیست دقیقه به 2.. ساعت ملاقات 2 بود و نمیذاشتن برم تو بخش..

فک نمیکردم رسیده باشه..

بهش اس دادم که ساراه آتیه س... ^_^

گفت کجاش؟

گفتم همکف..نمیزارن فعلا بیام تو بخش...میثم کجاس؟

گفت سمت چپت!

درجا سرمو بلند کردم و دیدم داره میاد طرفم...واااای اینکه اون لحظه چقدر ذوق کردم اصلا قابل توصیف نیست...

خیلی مراعات بیماریشو و شرایط اسلامُ کردم که نپریدم بغلش.... :))

آخه حتی دست هم نمیتونست بده بم...ریسک داشت براش... :(


رفتیم یه جا نشستیم و تند تند شروع کردیم اتفاقارو تعریف کردن...ساعت مسیو رو بهش نشون دادم..با وسایلایی که برا دستبند درست کردن خریده بودم...کلی هم بهم خندید :)))


بعد باباش اومد پایین که جواب تست سی بی سیشو بده... 3800 بود واایتش....و پلاکتش 2 تا دونه از حد نرمال هم بالاتر بووود...

چشای هر سه تامون گرد شده بووود...این ارقااام عااالی بووووووودن...عااالی


گلدونم داد به باباش که بره بزاره تو ماشین :دال

بعدش گفت بریم یه خورده بیرون بشینیم؟ 3 هفته س تو هوای ازاد نبوودم...


رفتیم بیرون...چندتا عکس گرفتیم..چندتا خل و چل بازی... 3/30 باید میرفت پیش دکتر و منم کم کم باید میرفتم خونه که وسایلمو جمع کنم که برگردیم شمال...


فقط میتونم بگم تا مدت هاااا حااالم خووبه...تا مدت هااا انرژی دااارم...


الان رمم پریده...عکسارو بعدا اضافه میکنم...

به اینستا هم میتونین مراجعه کنین در ضمن برا دیدن بعضی از عکسا :)

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۸
ساراه

خاله مسیو نزدیک دو سال سرطان غدد لنفاوی داشت...دیگه به مرحله پیوند مغز استخوون رسیده بود...

رفت دکتر برا اینکارها..

دکتر در کمال ناباوری گفت مثل معجزه س ...ولی نیازی نیست به پیوند...خوب شده کاامل!!

وااای باورتون میشه ه ه؟


کاش همه کسایی که همچین کسایی دارن این روزا رو تجربه کنن...

کاش...


مرسی خدایاا..مرسی که اینقدر خوب و مهربونی :*

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۹
ساراه

مامان زنگ زده به فاطمه که حوصله تون سر میره اونجا! پاشین جفتتون بیاین شمال!

وقتی فاطمه اینو گفت گفتمممم نـــــــــ ه!! به هیچ وجه!!! میثم چی پس؟ ساعت مسیو چی پس؟


گفت پ صبح بریم ساعتُ بخر..از میثمم بپرس ساعت ملاقاتُ اینا چه جوریاس...

ازش پرسیدم..گفت من 4 اینا باید تست بدم که وضعیت وایتم معلوم شه...قبل اون..یعنی 2-3 اینا میرم بیمارستان..میتونی همون موقع بیای که تو بخش مهتاب همو ببینیم...

اون موقع که منم منتظر دکترم ..حوصله مم سر نمیره...

قضیه مامانُ هم که گفتم بش...وویس فرستاد و گفت ببیــــن دتر! اصلا سخت نگیر اگه نمیشه...چون من نهایتا 40 روز دیگه این دوره شیمی درمانیمم تموم میشه..بعدش یه استراحتی دارم برا پیوند مغز استخوون...ممکنه دکتر اجازه بده قبل پیوند یه دور بیام شمال برگردم..اگه شد میام میبنم همتونُ..زیاد به خودت فشار نیاار


واای نمیدونین چه حال خووبی بود که از صداش میشد حس کرد چقـــــــدر حاالش بهتره ه ه...

بیاد شمال که عااالی میشه..برا روحیه شم عاالیه...


فردا ساعت 2 میرم پیشش...هورااااااااا

ازخوشحالی رو پای خودم بند نیستم...مخصوصا مخصوصا خوبیش اینه که تو بخش میبینیم همو ...یعنی بستری نیست..لباس بیمارستانُ اینا تنش نیست...و خب این خیلی خوووبه...خیلی انرژی مثبت تری داره..هم برا اون..هم برا من.


بعدشم از اون ور میریم پیش اقای دوماد کچل!

احتمالا جمعه صبح هم برمیگردیم شمال!


× آهنگ این پست: هر آهنگی که بهتون فاز مثبت میده...مثل اون سلطان قلب هایی که 7 صبح برام فرستاد میثم و میشد رهایی و زندگی رو با تمام وجودت حس کنی



۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۲
ساراه

حالم این روزا حال خوبیه...

میخواستم بگم همه چی بر وفق مراده....ولی یه خورده فک کردم و دیدم نه! همه چی بر وفق مراد نیست...ولی فعلا چیزایی بر وفق مراده که ارزششون برام خیلی زیااده...مثل پست قبل که کلــــی خوشحالی و شادی و ذوق و جیغ و رنگی رنگی بودنُ پخش کرد به کل وجووودم...

این روزها انگار هیچی نمیتونه حالمو بد کنه..

اومدم تهران!

اول اولش از خواهر جان قول گرفتم یه روز بریم برا مسیو گرام کادو تولد بخرم و یه روز دیگه م بریم که من این میثم خل و چلُ ببینم که دلم براش نقطه شده ه ه....


با 1600 تا وایت از ایزوله در اومد و چون بدنش ضعیفه برا دور بعدی شیمی درمانی و باید وایتش به حدود 6000 برسه دکتر بهش اجاز داد یکی دو روز بره خونه که هم روحیه ش بهتر شه و هم دوباره بیاد تست بده ببینه اگه بالا رفت دوباره شروع کنه...


نمیدونم اگه بستری نشد برم پیشش یا نه...خو آخه خیلی سختمه...خونه خاله ش...خاله ش هست..شوهر خاله به شدت با سیاستش هست..دختر خاله ش..مامانش..باباش..خواهرش..

خودش میگه مگه چیه باااو..بیا ببینم قیافه عنتو :))

ولی خب انصافا یه جووریه...نیست خدایی؟

مخصوصا اینکه ازاده م نیست...خواهر جانم فک نکنم اگه قرار باشه بریم خونه خاله ش بیاااد. :/


یه عااااولمه تحویل کار دااارم...ولی اینقدر خجسته و سرخوشم که اصلا اصلا به روی مبارک نمیارم که نمیارم :))))


× آهنگ این پست: یه تیکه پنیر- شایع

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۸
ساراه

دیروز هرچی بهش پ.م دادم جواب نداد..فهمیدم که حالش خیلی بده و نمیتونه جواب بده.

6/30 صبح یهو پا شدم نوتیفیکیشنارو ی نگاه کردم...دیدم یکیش میثم..بدو بدو بااازش کردم و دیدم که نوشته:

بعد یه هفته درد وحشتناک مداااوم امشب بالاخره از بی دردی خوابیدم. نسبت یه 3-4 روز پیش 70% بهترم.

نیشتم تا بناگوشم بااز شد.خوابم پرید و تا آسمونا پرواااز کردم....

گفت ازمایش دادم وایتم معلوم شه...اگه بالا 1500 باشه از ایزوله درمیام...

یه ذره خل و چل بازیای همیشگیمون و عکس هم فرستاد برام...

منم باید دیگه میرفتم یونی و اونم باید میرفت صبحونه شو بخوره بعد یه هفته غذا نخوردن...

بعد از امتحان زنگ زدم و گفتم سلام و بزار بعدا..عدد بده!!!

گفت 1600!

دیگه از خوشحالی رو پام بند نیودم.....

گفتم کره خر! من امشب میام تهران...چه جوری اوضاعت؟ میتونم بیام ببینمت؟

گفت بلهه که میتوووونییییی ^___^

خوشحااالم ..خیلی خوشحااال

صخره ی عزیزم با تمام وجوودم این حسُ برای تو هم میخوام...من چند روز تمرکز کردم رو اینکه میثم بهم پ.م میده و میگه ساااره! حاالم خیلی خوووبه...خیلی

فک نمیکردم بشه!  ولی به دو روز نکشید که شد!!!

تو هم اینکارو بکن...مطمئنم و تو هم مطمئن باش که میشه!!


حامد امروز اعزام داشت برا سربازی و من با همه ی خستگیم که از صبح زود دانشگاه بودم تو این گرما و دو تا هم امتحان و با همه تحویل کارای هفته بعدم و ان تا چیز دیگه..باید وسایلمو جمه کنم و با اولین ماشین برم تهران...

فقط اومدم اینارو بنویسم که خیال شما هم تا حدی جمع شه.

× بلگفای مزخرف بم میگه همچین نام کاربری ای وجود ندارد -__-

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۳
ساراه

یه وقتایی هست...یه کسایی هستن تو زندگیت...

که سه سال هر روز همو میدیدن..هر روز با هم حرف میزدین...

تو بهترین و بدترین روزای هم که شاید هیچکی نمیدونست تو این شرایطین باهم بودین...هوای همو داشتین...

یه کسی که هروقت به مشکلی برخوردی ..از کوچیکترینش تا بزرگترینش...وقتی بهش میگفتی حتی اگه از دست خودش کاری برنمیومد میگشت و یکی و پیدا میکرد که کمکت کنه...

کسی بود که تونست اینقدر بهت حس اطمینان و اعتماد بده که تویی که با هیچکی دردودل نمیکنی با اون دردودل میکنی...

نه که فقط دلداری بده بت...واقعا کمک میکرد که شرایط حل شه و این باعث میشد دفعه بعدی هم مستقیم بری پیشش...

یه عالمه کل کل...یه عالمه خوشگذرونی...یه عالمه با هم خندیدن..یه عالمه با هم نگران و ناراحت بودن...گاهی وقت ها هم کل کل ها جدی تر میشد و شکل دعوا پیدا میکرد...

یه دوستی ای که یه دانشگاه تو کفش بودن و حسرتشو میخوردن...بعضیا میومدن ب خودمون میگفتن اینو بعضیا هم سعی کردن پشتمون حرف دربیارن...و فقط خندیدیم به همشون...

کسی که تو اون دانشکده بیخودی که ب جز حرف بیخود زدن پشت بقیه کار دیگه ای ندارن طوری پشتتون بود که کسی جرئتشو نداش چیزی بگه راجع به اون دوتا دوستاش...

خندیدن به فوبیای هم دیگه...هندزفری هایی که از گوشش میکشیدم و میگفتم دفعه بعدی که ببینمت با این هندزفری لعنتی رفتی تو فاز دپرسی دوباره...هندزفریتو میپیچونماااا...

کسی که یه استثنا عالی بود تو دوستی سوشال دختر و پسر باهم دیگه...هیچ وقت یه ذره هم پاشو از گلیمش دراز تر نکرد تو این زمینه ها و کاملا نوع رابطه رو درک میکرد...برعکس خیلیای دیگه...

کسی که تو بدترین شرایطی که کسی نمیدونست حالم خوب نیس میفهمید و کمکم میکرد...

الان تو بدترین شرایطشه و من هیچ کار لعنتی ای نمیتونم براش انجام بدم....

فقط نشستم و میبینم دارهه درد میکشهه...داره زجر میکشهه...داره ذره ذره اب میشه....

عکساشو که میبینم چقـدر لااغر شده...

صدااایی که عوض شده و تو نمیتونی بش بگی میثم؟ دلم اتاق ابی خوندناتو میخواد..میفرسی برام؟

اونم بت بگه مرده شور دل خواستناتو ببرن و دودقیقه بعد برات بفرستشش...

عکسشو میفرسه و میگه بیریخت دیدی تا حالا؟

عکسو وا میکنی و خیره میشی فقط... میبینی که زده موهاشو ...

این روزها خووب نیستم ...هرکاری هم میکنم نمیشه...

رو هیچی نمیتونم تمرکز کنم...

منی که یه هفته باهم قهر بودیم گریه م میگرفت از دلتنگی...الان دو ماه ندیدمش..

هر جزوه ایُ که باز میکنم همه چی یادم میاد...مثلا سر این مبحث داشتم قضیه فلان و تعریف میکردم براش و استاد دعوام کرد...

دست نوشته هامون تو حاشیه هااا...

چه جوری میتونم تمرکز کنم اخه؟

وقتی میبینم ادمای دوروبرمو...دغدغه هامون...دغدغه درس و امتحان و ان تا چیز دیگه...حالم از خودمون به هم میخوره...

کاش دغدغه اونم این روزا این بود که زبان تخصصی چند میشم...


چرا این وایت و پلاااکت لعنتیت باااااااالااااااااااااااااا نمیییرههههههه ؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا روز به روز پایین تر میااااد؟ اخه 200 تا گلبووول سفید فقطططط؟؟؟؟؟


کاش حداقل راهی بود که میتونستم یه کمکی کنم...


× میدونی دنیا مال قویاشه...

× اهنگ این پست: سیجل و لیتو: هر وری باتم دااشم

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۹
ساراه
امروز بعد از مدت ها بازم قفل شدم رو این آهنگ

کاش دنیا بهم یه دختر بده
که رحم کنه به زنی که متاهله
میخوام بدون اجازه ی مرد نفس بکشه
میخوام پرنده هارو بدون قفس بکشه
میخوام فرشته نباشه خطا جزئی از زمینه
میخوام زن باشه ، زن بمیره ، زنیت همینه
کاش دنیا بهم یه دختر بده
که بدونه دنیا جای خوبی میشه براش
علیه خشونت زن کسی نمیکنه تلاش

× حتما حتما این آهنگُ گوش کنین...موزیک ویدیوشم اگه میتونین ببینین. 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۰
ساراه
سه تا امتحان دادم...دوتاش به معنی واقعی کلمه افتضاح بود...
شنبه هم دوتا امتحان دارم و با  این که میدونم فوق العاده سختن و پدرم قراره دربیاد هنوز شروع نکردم...چرا من آدم نمیشم خب؟

دیروز عقد دخترخاله جان بود...بسی روحیه مون عوض شد... ^_^

از اوضاع میثمم چیزی نگم بهتره...چون اصلا خوب نیست...
پلاکت و وایتش به شدت پایینه و ایزوله س :(

امروز بعد از یه هفته سه تارمو گرفتم دستم و کلی باهاش وقت گذروندنم..چقد دلم براش تنگ شده بود ^_^
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۹
ساراه
یه کاسه تمشک با کلی نمک جلوت باشه...
با میثم بچتی...
ببینی چه حالش خوبه و خوشحاال...
منتظر باشی چند مین دیگه مسیو بیاد که بحرفین.
بهم یاداوری کنین چند روز دیگه 4 سالم تموم میشه....
ازاده ای ک فردا کنکور داره و بعدش میشه دربست واسه خودت...
دیگه چی میتونم بخوام اخه از این لحظه م؟
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۳
ساراه
تصمیم گرفتم ب جا اینکه خودمو اذیت کنم و دو تا صفحه بخونم و فکرم ب لپتاپم باشه و فیلم ببینم و عذاب وجدان دوتا صفحه...
خیلی شیک و مجلسی بشینم و با خیال راحت سریالمو ببینم و با کمال پررویی ب خودم بگم حالاا کووو تا دوشنبه...

یه صدا ارومی ازاون دور دورای مغزمم میگه: خانوم خانوما! حالا کو دوشنبه رو کسی میگه برنامه نداشته باشه جمعه عصر بره پیش هانیه و شنبه هم پذیرای ازاده باشه و صبحاروهم به کل بخواابه.

و خیلی هم دیکتاتورانه این ساراه درون و خفه میکنم و میگم هر وقت ازت نظر خواستم نظر بده! 

و باز هم دو ساعت قبل امتحان میگم چراا به حرف ساراه درون گوش نکردی اخه ه ه ؟
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۹
ساراه

از آخرین بار که نشستم و درس خوندم خیلی وقت گذشته...یادم نبود اینقدر سخته

یکی از بدی های رشته مون اینه که چون میان ترم نداریم و اکثر واحدامون عملیه وقتی نوبت به امتحان های ترم میرسه پدرمون درمیاد...

امروز فقط تونستم سه چهار صفحه ای ریاضی و سه چهار صفحه ای هم مسکن بخونم.

میثم پلاکتش خووب بووود. مرخص شده خداروشکر.

خیلی خوشحال شدم خیـــلی..

کلی انرژی گرفتم.

تقریبا هفته ای یه بار باید بره بیمارستان.

البته اینجا این بحثم پیش میاد که چون گلبول های سفیدش خیلی پایینه فکر نکنم بتونه بیاد بیرون. مخصوصا با اون هوای آلوده تهران.

من و آزی هم بخوایم بریم دیدنش یه خورده یه طوری نیست؟

اینکه خونه خالشه و کلی از خونوادشم پیششن؟ :/

8م تحویل کار بیان معماری دارم. یعنی دیرتر تموم میشه...

بازهم تولد مسیو بین امتحاناس...

این چه وضعشه آخه؟

تولد برادرشم یه روز قبلشه...نمیدونم چی بخرم براش...

باز نمیدونماا :)))

بلگفا هم یه خبری داد خداروشکر...

زودتر درست شه برگردم به امن آغوشش... :)



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۸
ساراه